شهریار کوچولو
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمیداد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغهای دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقصير او نيست که، تقصير خودم است». شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه میفرماييد بنشينم؟ پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: -بهات امر میکنيم بنشينی. منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را...