یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

شهریار کوچولو

پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغ‌های دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقصير او نيست که، تقصير خودم است». شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه می‌فرماييد بنشينم؟ پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنيم بنشينی. منتها شهريار کوچولو مانده‌بود حيران: آخر آن اخترک کوچک‌تر از آن بود که تصورش را...
31 تير 1391

داستان پوشک

استارت پروژه از 20 فروردین زده شد. پروژه از پوشک گیریت رو میگم دخترم. وقتی دیگه عزمم رو جزم کردم که خودت از داشتن پوشک ناراحت بودی و موقع پوشک شدنت درامی داشتیم دیدنی تمام خونه رو دنبالت بودم و با خواهش  وتمنا و گاهی دعوا موفق میشدم که پوشکت کنم. آخه یکی دوباری که گذاشته بودم بدون پوشک باشی خیلی بهت مزه داده بود و فهمیده بودی که خیلی راحت تر میتونی بازی کنی و تحرک داشته باشی. اول با جایزه شروع کردم با برچسب و بستنی که خیلی دوست داشتی ولی در مورد برچسب به بن بست خوردم چون هر دفعه قرار بود یه برچسب بگیری ولی نمیتونستی قبول کنی که نمیشه همه برچسبها رو با هم داشت . کلی گریه میکردی این بود که بی خیال برچسب شدم و با همون تشویق با بستنی ادامه...
27 تير 1391

از دنگ دنگ تا سنتور

کنار همه دلمشغولیهای زندگیمون،بابا محمد واسه خودش یه تفریح خوبی دست و پا کرده که شما هم بی نصیب نموندی.خیلی سال پیش دوران دانشجویی بابا سنتور میزده و تمرین میکرده. اونوقتهایی که من هم نبودم . بعد از یه مدت بنا به دلایلی سنتور رو میذاره کنار ولی همیشه واسه من از اون روزها میگفت که چقدرسنتور زدن رو دوست داشته و احساس آرامش میکرده. حالا  تقریبا 10 ماهی میشه که دوباره سنتور زدن رو شروع کرده و خیلی هم خوشحاله. این وسط تو دختر گلم هم علاقه مند شدی.وقتی کوچکتر بودی و صدای سنتور رو میشنیدی میگفتی دنگ دنگ!!!کم کم گوشت آشنا شده به نتهای این ساز و هر وقت بابا تمرین میکنه میری بلزت رو میاری و میشینی کنار بابا و شروع میکنی به زدن. ولی همش دلت پیش س...
24 تير 1391

نه نا

دختر ناز مامان داری روز به روز بزرگ میشی و اینو میشه از حرف زدنت فهمید!. دایره لغاتت داره بیشتر و بیشتر میشه. بده، بیا، برو، زود باش،فعل های هستن که یاد گرفتی و به جا ازشون استفاده میکنی.تلاشت برای ادای درست کلمه ها و اسمهایی که میشنوی خیلی قشنگه. هنوز نه گفتنت سرجاشه حتی اگه جوابت مثبت باشه.اگه ازت بپرسم سیب میخوای میگی نه و منتظر میشی که واست بیارم. از مدل نه گفتنت میفهمم که واقعا نمیخوای یا میخوای و نمیدونی که باید بگی بله. هرچند که خیلی وقته که بله رو یادگرفتی و از یکسالگیت تا صدات میکردم با ناز و ادا میگفتی بله!!!!!! چشمای شیطونت کنار چال لپهات وقتی میخندی زیباترین تصویر شده واسه من ...
23 تير 1391

خواهش میکنم!!!!

جمله خواهش میکنم هم وارد دایره لغاتت شد عزیزک مؤدب من!!! امروز وقتی از بابا چیزی رو میخواستی که نمیشد دستت داد،با لحن مظلومانه ای گفتی: خواهش میکنم!!! ...
23 تير 1391

27 عزیز

عسلم امروز برای من وبابا روز مهمی بود 27 عزیز ما!! سالگرد ازدواج من و بابا. دور ششم به پایان رسید و وارد هفتمین سال زندگی مشترکمون شدیم.مبارک باشه بر ما این شش سال پر از خاطره های خوب
23 تير 1391

خاله ریزه و قاشقهاش

خاله ریزه نیم وجبی من عاشق قاشق شده. واسه هرکاری باید خودش از تو کشو قاشق برداره و استفاده کنه.این قاشقها سحرآمیزند یا نه هنوز نمیدونم ولی هر چی که هستن هر وقت که قاشقهای توی کشو کم میشن و هیچ جای خونه وآشپزخونه پیدا نمیشن باید توی کشوی کمد یسنا خانم پیداش کنی که احتکار میکنه برای روز مبادا!!   عکس سه در چهار مامانی رو از توی عکسها کشیده بیرون،یه کم نگاهش میکنه و بعد میگه مامانی ا ُ صه میخوره!!!!(غصه میخوره) با تعجب عکس رو ازش میگیرم دیدم مامانم توی این عکس ناراحت افتاده!!!!!! ...
23 تير 1391

دوباره شهرزاد!!!

عزیزکم واسه دومین بار شهرزادی شدی. بار اول که عکست رو واسه مسابقه فرستاده بودم و چاپ شد. خنده خوشگلت با چال لپهات با شهرزاد موندگارتر شد. این ماه هم  همون عکست رو به همراه یه مطلب از وبلاگت چاپ کردن. راستی قبل از عید هم وبلاگت رو تو قسمت معرفی وبلاگهای سایت شهرزاد معرفی کردند. خیلی خوشحالم که وبلاگت مورد توجه قرار گرفته.اینطوری دوستای بیشتری پیدا میکنیم. دوستت دارم امید زندگیم!!     این هم لینک مطلبیه که قبلا واست نوشتم http://yasnakhanoom.niniweblog.com/post15.php ...
23 تير 1391